خبر فوری

خداحافظ اسارت ، سلام آزادی

خورشید گواه است آن روز که چکمه ‏هایش را با لبخند بست، مادر با قرآن و ظرف آب بدرقه‏ اش کرد و نشست به امید برگشتش. سال‏ها از آن روز مى‏گذرد. نگاه مادر دل‏شکسته، هنوز به در است و قلبش با هر صداى زنگ در تُند تُند مى‏زند. باید صورت خسته ‏اش را دیده باشى تا بفهمى. باید گریه ‏هاى شبانه‏ اش را شنیده باشى تا حس کنى. باید حسرت نگاه پدرش را دیده باشى تا بدانى. دست‏هایش پینه‏ دار، چشم‏ه هایش کم‏سو، پاهایش بى‏نا و محاسنش سفید شدند و او هر روز بغضش را فرو مى‏خورد و هر شب با بوسیدن عکس زیر بالش، مى‏خوابد. این روزها، دخترش روى صندلى کنار سفره نشسته بود و عاقد سویى دیگر منتظر یک جواب، و عروسى که منتظر اجازه بابا بود. خواست گل بچیند، ولى گلش گم شده بود؛ او که رؤیاى دخترانه‏اش از یک نامه یا خبر یا عطر چفیه پدر بیشتر نبود.

چشمانم را هر از گاهی می بندم ، به ذهنم فشار می آورم و دستم را به حرکت …
دلم می خواهد بنویسم دلم می خواهد سخن بگویم …
اما هرگاه که تصمیم بر نوشتن و سخن گفتن کرده ام ، بغضی گلویم را گرفت و لرزشی دستانم را از حرکت باز داشت ….
حقیقت را بگویم …
هنوز نتوانسته ام برای خودم کلمه اسارت را هجی کنم.
شاید بشود با کلمات بازی کرد ولی نمی توان آن را معنی کرد .
کاغذی هنوز منتظر است تا جوهری بر تنش به لرزش در آید …
ولی به خود می گویم  … چه می خواهی بنویسی …
وقتی شنونده ای نیست  … وقتی تو را نمی فهمند…
گیرم که نوشتی… آنگاه نوشته هایت در لابلای کاغذها تایپ می کنند ، نامی بر آن می نگارند و کنار دیگر خاطرات در کتابخانه ای می گذارند و از کنارش می گذرند …
امروز دلم نیامد دلنوشته ای را که اردیبهشت ماه امسال  در ارتفاعات « بازی دراز »  نوشتم ، آنگاه که قبل از آن در جاده ای که  بیست و هفت سال پیش پس از پنجاه  و یک ماه دوری از وطن ، روی آن قدم گذاشتم و در ذهنم آمده بود را در آستانه گرامیداشت سالروز ورود دلاور مردان آزاده در بند کشیده با کمی تغییرات  به رشته تحریر  نکشانم …

برگ تاریخ را ورق می زنم …
بیست و شش مرداد دیگری از عمرمان رسید  …
چقدر خوب است که سالی یک مرتبه در تقویم ایران زمین در خاطر همگان، اسیر آزاد شده ای تداعی می شود  که گوشه ای از این شهر در کنارشان نفس می کشد و وقتی برگه تاریخ ورق می خورد روز دیگری می آید او باز گوشه ای فراموش می شود .

سحرگاه روز  اسارت …..
بالای کانال سمت راست …
صدای تیربار عراقی ها … و پیکری که بی جان  به زمین افتاد …
تعبیر خوابی مرا به یک سفر برد… سفری که انگار هنوز در خواب می بینم …
سیم  تلفنی دستانم را نوازش داد…
گرما … تشنه لبی به انتظار قطره آبی  …
زخم پاهای برهنه ام از داغی رمل و ریگ بیابان … و آدمک هایی که شبیه ما بودند ….
طولی نکشید …
صدای شلاق ها و  نعره هایی در چهار دیواری زندان الرشیدیه بغداد مرا میخکوب کرد …
و لحظه ای بعد از میان انسانهایی عبور کردیم که با هدیه کابل ها به پیشوازمان آمده بودند …
باتومی که سرم را نواخت و چشمانم که لحظه ای از کاسه بیرون آمد و لگدی که حس بیهوشی به من دست داد ….
این ها عراقی ها بودند و ما را مجوس می خواندند …
شدت کابل ها  درد آور بود، اما پس از لحظه ای، عادت می کردی چون دیگر حسی برایت نمی ماند که اورا حس کنی ….
صورت های پف کرده از ضربه باتوم و  چکمه های نامردی …
پاهای خون آلود از شدت ضربه کابل ها ….
بدن هایی که دیگر  حسی در آن ها نمی دیدی  …
اما ذکری که آرامش خاصی داشت و دردها را تسکین می داد و قلب آرام می گرفت …. امان از دل زینب (س) …
یادم آمد… وقتی یکی از اسرا سیلی خورد بعد از مدت ها گفت: فلانی الان می فهمم درد سیلی که نازدردانه امام حسین (ع) خورد، باور کن هنوز برایم سخت است بفهمم …

زنگ تلفن …
سلام بفرمایید…
سلام خوبید … آقای فلانی ….
سلام بفرمایید …
آقا می خواستیم با شما مصاحبه کنیم …
در چه رابطه ای !!!؟؟؟ …
خاطرات اسرای ایرانی در عراق ….
تا حالا شده یک نفر از خودت قوی تر و از لحاظ هیکل بلندتر ، سیلی محکمی به صورتت بزند و از دماغت خون بیاید و زیر چشمت کبود شود ….
صدای بوق ممتد …. الو … قطع شد …
انگار نفهمید من چی می گم … مثل اینکه ناراحت شد … خنده ام گرفت …
یکی از دوستان گفت کمی از اسارت برایمان تعریف کن …
نگاهش کردم .. نگاهم پر از حرف بود… دوست داشتم به او بگویم یک شلنگ آبی بردار و به یک نفر بگو تا با آن شلاقت بزند بعد بیا تا قصه ی کابل آبی را برایت تعریف کنم تا شاید شمه ای از اسارت را درک کنی…

عکس اسارت را از روی دیوار خانه برداشته ام …
زیرا کابوس های چهاردیواری اسارت مرا به زجر می کشد ….
گاهی اوقات نمی توانم ساکت بنشینم  …
گاهی در گرما قدم می زنم تا فراموش نکنم، دورانی را که در زیر آتش سوزان خورشید آرزویم یک سایه گرم بود…
و گاهی  در سرما لباس کم می پوشم تا هنوز حس سرمای اردوگاه از تنم بیرون نرود
گاهی اوقات کم غذا می خورم تا مبادا فراموش کنم ، ربابه ای  ( آب رب گوجه فرنگی ) که شب ها به خوردمان می دادند ….
گاهی کفش های پاره ای را می پوشم و دیوانه وار بر آسفالت داغ قدم میزنم تا سوزش گرمای آن دوران را فراموش نکنم …
گاهی در خلوت تنهایی ام به سبک آن ‌زمان پتویی را سه لا می کنم و پتوی دیگری را زیر سرم … تا کمی حس دوران پریشان خوابی را از یاد نبرم …. و در اوج خلوت تنهایی تجسم می کنم زندگی در اسارت را …
آخ… یادم رفت بنویسم از میهمانی شپش ها از کمبودی آب برای حمام …
یادم رفت بنویسم لباس هایمان پر شده بود از وصله های ناجور از بس توی آفتاب قدم زدیم عرق می کردیم و در دستشویی آنرا می شستیم و می پوشیدیم و در آفتاب باز قدم می زدیم و…
حال نمی دانم برای چه نوشتم …لحظه به لحظه زندگی امان  زجر آوراست و آرامشی در درون خود نمی یابم
آقا بی خیال … مرا با خیال خود عشق است و بس ….. و چقدر زود غروب می شوم ….جانباز آزاده احمد رضا مداح

دفترم را میبرم با خود از این دنیا ولی
قصه این عاشقی را جاودانی میکنم

درباره محمود اوژن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *