غلامرضا فروغی نیارسانه اقتصاد بومی – دم دمای غروب بود. مجلس فاتحه ای رفته بودم و حالا تمام شده بود. هوای تهران برای قدم زدن بد نبود. گرما شکسته شده بود و باد ملایمی صورتم را نوازش می داد.کُت را درآوردم و دستم گرفتم.سبک تر شدم. حالا پیاده روی برایم لذت داشت.غرق شدن در میان مردم که هیچکدام را هم نمی شناختی ترا سبک تر می کرد .صدای انبوه ماشین ها توی ترافیک هم آزاردهنده نبود حتی صدای گاه و بیگاه بوق . از خیابان سُهروردی داشتم سرازیر می شدم به سمت پایین. سَرم زیر بود و دنیایی از فکر و خیال ، ذهنم را مشغول کرده بود.
یکباره صدای کودکانه ی تیزی، مرا بخود آورد. در جایم ایستادم.به عقب برگشتم . نگاهم در نگاهش گِره خورد و برق چشمانش مرا میخکوب کرد. کودکی با لهجه ای که چیزی از آن نمی گرفتم، تو را دعوت می کرد تا کفشهایت را واکس بزند.
یک جفت دمپایی توی دستانش آماده بود تا تو تصمیم بگیری. لبخندی سرخ همراه با ایما و اشاره و جملات کوتاهی که من از درون آنها باز هم چیزی دستگیرم نمی شد، تورا فرا می خواند.
مقاومت نکردم. دعوتش را پذیرفتم . روی سکوی پیاده رو کنارش نشستم و تَن خسته ام را ولو کردم. کفش هایم را درآوردم و دادم دست اش.
خوشحال و سرحال آنها را از دستم گرفت . دمپایی ها را از او گرفتم و پوشیدم . به چابکی دست سفید کوچکش بُرس را روی کفش می کشید و برق می انداخت. هیکل نحیف اش با هر رفت و آمدی که به بُرس می داد ،تمام قد می رفت و بر می گشت. نفس هایش تُند و تُند می زد. همزمان دندان هایش را بهم فشار می داد . زور را چاشنی کارش می کرد تا تو باورت بیاید که شغلش را جدی گرفته است و دارد توی خط تولید جان می کند تا آمار اشتغال ، او را هم نشان دهد!
از فرصت استفاده کردم و پرسیدم درس می خواند؟ جواب داد که کلاس اول است. فکر کردم از کدام شهر به تهران آمده؟ از لهجه اش چیزی دستگیرم نشد. تا اینکه پرسیدم:« کجائی هستی؟». چهره اش را در صورتم گره کرد . به آرامی و کمی مکث و تردید گفت که افغان است.
دوباره در چهره ام زُل زد تا ببیند من چه عکس العملی نشان می دهم. تعجب کرده بودم اما خودم را عادی گرفتم. دوباره لبخندی زد و وقتی به او گفتم؛ «بارک الله چه خوب کارت را بلدی»، بُرس را محکم تر می سایید روی کفش ها . وقتی کارش تمام شد مثل اینکه در پایان خط تولید ایستاده باشد. باز هم به من زُل زد تا ببیند مشتری راضی هست یا نه؟
دلم نیامد از او دوباره تعریف نکنم. با هر واژه ای تبسم اش بازتر می شد تا جایی که کاملا خندید ، وقتی که در دستش مزدش را دید.
گفتمش ؛ «همیشه اینجایی؟» و او با سر تایید کرد.
برقی این بار در چشمانش افتاد که نشان می داد؛ اگر دوباره از اینجا گذشتی، بیا کفشهایت را دوباره واکس بزنم.
اجازه گرفتم تا عکسی بیادگار از او بگیرم. عکسی که لبخندش را در کنار این پیاده رو همیشه ثبت خواهد کرد. شاید روزی دوباره گذر من به اینجا برسد و بخواهم گَرد کفش هایم را بگیرم.
پایگاه خبری پی نوشت نیوز پایگاه اجتماعی ،فرهنگی ، ورزشی وتخصصی درحوزهای صنعت
