دلم گرفته ز شهری ، که زادگا هم نیست
درین خرابه ی غربت کسی پناهم نیست
بیادِ کوچه ی پر سنگلاخِ لرگانم
کنارِکوچه ی اسفالت،جایگاهم نیست
چوشب شودهمه جابوق وسرعت وویراژ
کسی به فکرِ صدای شب سیاهم نیست
ستاره ها به گمانم به شهر می خندند
ستاره ای نه به شبهاکه صبح گاهم نیست
هراس وحرص وطمع جای کسب کار گرفت
تعادلی که به بازار و کارگاهم نیست
به ده برو که شب آنجا ستاره باران است
چنان ستاره فراوان،که جای ماهّم نیست
نوای بلبل ومرغانِ شب دل انگیزست
نیازِ نای عراقی و دستگا هم نیست
سپیده چون بدمد بوی گل رسد به مشام
به عطرِ غنچه وگل پونه وگیا هم نیست
صبا ز جنگلِ لرگان دوان دوان آید
نیازِهدهد و آن نامه ی سبا هم نیست
نه حرص و آز بود روستا نه دل تنگی
که سادگی وصفایش به خانقا هم نیست
اگرچه آهن وسیمان بجای خشت نشست
هنوز بهتر از آن خاک، سر پناهم نیست
بیا شبی تو به نزدم به رسم مهمانی
نگر که باغ بهشتی بدین صفا هم نیست
بهار رفت صمدی، کو نوای مستانه
بجز گلایه زغربت دگر نواهم نیست
شاعر: ارسلان صمدی لرگانی