نان سرد
ابراهیم متینسیرت
چند روزی بود که در شهرمان زمستان روی سردش را نشان داده بود. هرکس سعی داشت با چند لباس بیشتر و کاپشن خودش را گرم کند. آخر زمستان شهرمان، آنقدر سرد نمیشد که مجبور شوی برای فرار از از سرما به پوشیدن چند لباس گرم پناه ببری.
ماندن در خیابان سخت شده بود. شعلههای بیرونزده از دلههایی هفده کیلویی روغن، نهایت نوک انگشتان را گرم میکرد.
چند وقتی بود که، تصمیم داشتیم لوستر بخریم. البته از این چند وقت ۵ سال گذشته بود، چرا که هر بار میگفتم: اینبار دیگه خرید قطعیست، نوسان دلار و افزایش همیشگی قیمتها، تصمیم خریدم را به مانند صدها مصوبهی بر روی کاغذ مجلسیها، گوشهی طاقچه تنها میگذاشت.
اینبار به هزار جان کَندن و گوش و چشم شیطان کور و کَر گفتن با امید به این که، این بازار رفتن با خرید همراه میشود، خوشحال و سرمست با همسرم برای خرید لوستر راهی مرکز شهر شدیم.
خیابان طالقانی اهواز از قدیم مرکز لوستر بود و با وجود چندین مغازه انتخاب راحت و در دسترس بود.
در حالی که شادی کودکانهای از به سرانجام رسیدن تصمیم ۵ ساله حالم را خوب کرده بود، حضور پسرکی ده یازده ساله کنار خیابان نظرم را جلب کرد.
سوز سرمای هوا از تند تند راه رفتن و به تَن داشتن کاپشن و شال دور گردن و کلاه به سر داشتن مردم، هویدا بود. اما پسرکی که چند دقیقهای از ایستادنم در فاصلهی چندمتریاش گذشته بود، سهمش از گرم شدن فقط و فقط پیراهن آبیرنگی بود که به تَن داشت. نوک بینیاش از شدت سرما سرخ بود و هر از چندگاهی اشکهای گوشهی چشم را با آستین پاک میکرد. بیشتر که دقت کردم، متوجه جعبهی کوچک مقوایی شدم که بر روی آن چند بسته نان محلی که به نان تیری معروف است، قرار داشت.
جایی برای نشستن پای بساطش نداشت و هر چند لحظهی یکبار به حالت چمباتمه مینشست و وقتی احساس میکرد پاهایش در حال سِر شدن است بلند میشد و دوباره مینشست و … پناه انگشتان دستش برای فرار از سرما زیر بغل و بخار دهان بود.
با خودم گفتم، مگر یک بچه در این سن، چقدر توان دارد که با اندک لباس، هم با سرما میجگند و هم با زندگی. سهم من و جامعه در خوشحال کردنش چیست؟ خرید نانی که بساط کرده؟ ترحم کردن و گفتن: آخیه، طفلکی گفتن و آه کشیدن و به مسیر ادامه دادن.
دلم برایش نسوخت، دلم برای خودم سوخت، دلم برای این و آنی سوخت که با خودخواهی و بهتر بگویم زیادهخواهی در توزیع ثروت ملی کوتاهی کردند و بهتر بگویم چشمپوشی کردند. چقدر نداری دیگران و بیچارگیشان برایم عادی شده است. انگار که با درد زندگی کردن یعنی زندگی کردن.
دلم برای فردایی سوخت که ناگزیر و با تغییر فصلها، پسرک بزرگ میشود از خود میپرسد، سهم من از کودکی چه بود؟ سهم من از بازی و الک و دولک چه شد؟ چرا از ده سالگی مرد شدم؟ و هزاران چرای بیجواب دیگر که به جزء حسرت گذشته خوردن هیچگاه برایشان پاسخی پیدا نمیکند.
راستی تا یادم نرفته، یکبسته نان از پسرک خریدم و با چانهزنیهای بسیار لوستر رو هم خریدم، اما …