” شکرزار ”
( داستانکی منظوم برای دشت خوزستان )
” اهورا مزد، این کشور، بهپا دار از دروغ و جنگ و خشکینسال ”
زمینِ دشت وُ کوهستانِ خوزستان، این تن پاره ایران، ز عهد باستان ” اوجا” وُ ” هُوز” وُ ” خُوز” وُ ” هُوجستانْ واچارش” نهاده نام؛ زمانی آسمان تا سفرهاش بگشود و مهمان طلاپوشش رسید از راه، تمام بیشهزارانِ وسیعِ نیشکر همراه نورِ سرخوشِ خورشید در رقصند، سراندازان سرودِ سربلندیِ تمامِ کشور ایران نموده زمزمه با باد و آن را بیخِ گوشِ هفت گردان میرساند شاد. تمامِ آسمان حاصلش زیبا و شیرین و شکرخیزاست و در آرامشی مخصوصْ شاهانه غنوده بر لبِ نیلی کرانه تا به کهساران و بوی قندِ خوشبختیِ آن سرداده آوازِ جهانگیری. مدامش چهره گلگونست و دنیای دلش لبریزاز احساس خوشبینی، همه زیبا و پر نعمت تمام دشت و دامانش شکرریزست. وجود ساقههای نازنین و نورسِ نی، شکرین بارست، نیها دلربا، دل تازه گردانیده همچون خرمن ابریشمی بر دوش ، به بادی خوش خرامان در خرامان رقصِ نازی جلوهگر بودند، همیشه دست افشانند و پا کوبان به روی یکدگر نقلِ گلِ بوسه تمنا مینموده شاد، و باد انگار وقارِ شوکت رقصنده را با خود به یغما برده سو اقصا نقاط دور. تمام کِشتگاهانْ سفره گسترده ست و پر نعمتْ درونِ دشتِ شکرخیز خوزستان. زمین زایندگی می کرد و می رویاند و خورشیدِ درخشان بی دریغ و آبها در حد جوشش بود با کوشش، وَ نیزار استوار و پر ثمر برپا، تمام دشتْ لبالب گشت پر برکت گُلِ روی زمین سرمستْ از بخشندگیِ نیک و بی پایان. و گیتی بارور گردیده از این شادمانی سر دهد همراهِ هم دایم؛ پرندههای گوناگون دنیا همنوا با قاصدکهایی به پروازند و با آبِ روانِ خوش، سرود زندگی سرداده لالاییِ نرم جویباری که، برای کشتْ حکم مادری پر مهر را دارد و سنجاقک به روی آب در پرواز و پرهای خوشش آذینْگلِ نی را نوازش داد و گاهی مورچه چندین دانه دربرِلانه ببُردستی و در پستو نهان می کرد. غروب گرم و آتش بیز که گرما گیسوش افشان و هنگامی که سایهسار عصرِ کوهساری دور سر برآستان آن فلک می سود شهریور، خجسته چهره و زیبا، عرق ریزان کلید نور را تحویل مهر معتدل میداد. نسیم از کوهساران سوی دشتِ خوبِ خوزستان دوان میبود و با آغاز هر روزخجسته چهرهی زیبایِ تازهرویِ نیها شاد و شیرین قد کشیده در افق بودند. گرازان گلهگله در تکاپو بود، پرنده دستهدسته در میانش لانه کرده، گاه در پرواز یا کرمی به منقارش برای جوجکان لانهاش میبرد و گاهی گیسوان کشتزارنی، پر از آوازِ گرم و دلنشین نیبُران میبود که از یارش جدا ماندست و لپها آفتابش سوخته، کاکلهایِ افشانی که همراه نسیمی خوش به رقص و شادمان بودند و سایهبان چشمانش زمانی چینِ پیشانی به مروارید غلطانی به سوی گونه و دامن روان بودند و شیرینی خاصی بر شکرنیها بیفزودند و یا گهگاه شکرنی را درون غول پیکر بازوان آهنین رفتار و با گفتار تکراری تتقتقتق، تتقتقتق نموده کوله بار خود به انبوهیِ کوهی بار بنموده و کوهک کوتهِ نیها میانِ تلی از آهن که دایم چرخ آن چرخید و عُصاره میان نی، بسان خون سبز اندرمیان بستری میگشت، درون آسیابی رفت و میچرخید، تمام نی که آن سیمین ثمر هستند و شهدآسا، شود محصولِ بیمانند؛ “ملاس”، “باگاس” وُ یا قند وُ شکر میگشت آخر سَر به کاغذ یا که “نوپان” حاصلش تغییرها میکرد وُ یا ” کنسانتره” میگشت برای دامهایی کو به کام خود شکر را آشنا بودند.
به آبان یا که آذر، ابرها آبستن و انبوه، زِ پشتِ کوهِ دوری از افق سر میزند هر لحظه پیش آید، نسیمی می وزد با بادِ تندی او بدل گردد در آن دم آسمان هرلحظه تاریکیش می افزود و ابر آبستن و انبوه، همراهِ لالالالای بادِ گرم و بازیگوش که گهواره را جنباند و گاهی اندرونْ سیمینْ آتشدان درخشد آذرخشی؛ تندری در پاسخش غرید و بر طبل قشنگِ آسمان کوبید و چون جان عزیزی در میان دشتها بگذشت و بوی نمنمِ باران رسیده بر مشامِ دوستان، یاران، تمام دشت و صحرا بوی خوش سرشار گشت و باغِ سبز آسمان پیراهنِ آبی حریرش بر تن و سرتا سر او نغمه باران بود. در آن دم آفتابش نرم نرم مانند آهوبچهای از خوابگاه گرم نیمین روز، تمامِ شکرین نورش، ملاحت بار، سرش از دشتْ آهسته برون آمد کنار چادر صحرا وَ سلانهسلانه اندرون خیمه مغرب، سرش بر شانهی کوهی نهاده با ابهت بود. غروب سرخفام و بکر بود و دلفریب و منحصر، تنها، که ماه چارده رخساره پنهان کرده بود از روز، کمکم چهره بنموده.
نسیمی آخرین دیداری آن روزش نوازش کرد و محجوبانه در رقصی به روی دشت می خندید و آخر دستبندِ آفتاب بگسست و مرواریدهاش از دور پیدا بود. در این دم صدهزاران خادم مشعلْ فروزان، آسمانْ بیدار و با چشمان روشن پاسبان بودند برآن درگاه ، ماهی را که از بالا همه دنیا به زیرِ پاش روشن بود، رو در روی خورشیدِ جهانتابْ سر فرو آورد. و دشتی با وقار، آرام و سر افراشته اندر بر بیگانگان بودند درونِ سرزمینی عشق او آغشته با خون هزاران مرد و زن از کشورِ ایران.
بهاران صبحگاهان آسمانِ سکرآور، زمزمه می کرد و هر لحظه به رنگی نو بدَل میگشت. تمام شعلههای آسمان در رقص مخصوص خودش بودند و گاهی تک ستارهها ز پشت ابر تیره با نسیم سرد و خوش عطر از بلندا کوه با دیوار سنگی، سر کشد آرام. مَهی گاهی تمام دشت می پوشاند و در دریایِ آبیِ عمیقِ آسمان شب شناور بود. و گه در زیر نازک ابر، پنهان رخ نمود از ما . نوازشگر نسیمی بانگ مرغان را به گوشِ دره شب یا حریر پنبهگون کوه رها بنمود. سپیده قوقش در دست و زورش روز افزون بود و گاهی کشتگاه نی به هر سو با نسیم صبحِ بیداری به حرکت بود و آن بار طلای اندرون خویش را اندر برِ خورشید میپرورد. زمانی ابر پَف کرده هزاران پشته و اسپید، سوار قایق بادی از این سو تا به آنجایی که دل را میکِشد دشت و دمن را سیر بنموده.
از آن رو کاروان فصلهایِ فاتح و پیروز، هریک نوبتی خیمه بزد بر خاک و این دشت شکرخیز و شکربیزانِ پربار، دایم او، از این منزل به دیگر کاروانرو در گذر می بود تا پایانِ شهریور مهِ سالِ هزار وُ سیصد و پنجاهُ نُه شمسی، که خورشید قدر شوکت، غمین دلْ با شفق خونینِ خود بدرود دیگر کرد، افق در خون نشست و سرخیش در تیرگی آمیخت، فضای دشت در تاریکی شومی فرو میرفت و تنها با غبارِ خون، مرز رزو و شب برداشت، قدم بگذاشت درون چاهسار غم وَ در آن دم، شباهنگ پیش پای آفتابْ ظاهر همی گردید و میتابید و انگاری همین روزِ گذشته شاهد صدها هزاران جنگ در هر گوشه گیتی همی بودست که در آن غول دیوِ جنگ، تنوره میکشید و اژدهافش مغزه خواره گشت و در آنجا یکی غالب و یا مغلوب می گردید. شبِ مهتاب پاییزی، همان خاتون قصهْ قصر شاهانه، تمام نغمههای غصه آلودِ زمان دور سر میداد برای آن عزیزانی که سر دادند در راه وطن در سالیان دور. سکوت دشت را گهگاه غریو اسب چوبینی که دشمن بند تابوتش به آن میبست،برهم ریخت و ماهِ نقرهفام بر بام، سکوت سهمگین خود غنوده دور دستِ تپههای امتداد یکدگر پیوسته را روشن نموده، پیشِ پا رزمندگان ایران که این مهتابْ سهمی از نبرد نابرابرْ یک جهان با کشور ایران برد سوی سماوات و به گوش کهکشانی بررساند قدرت ایران.
در آن ماه و در آن سالش بیامد بوی بیگانه انیران مردمانِ تازیی کو کاخ فکرش خالی و مثل نیاکان عقده از این مرز و مردم داشت، دُمش را روی دوش خود همی بگذاشت از سرحد، به مانند جراده عقربی از سوی هر سوراخ سربرکرده چشمانش مثال اهرمنْ چشمان و همچون غول سرگردان و پچپچهای نیشِ مار از بیسیمهای لشکر شیطانِی جرارِ دشمن حاکی از یورش، سکوت سینه شب را درید و فتنههای او بهپا کردند طوفانی.تمام کشتزاران، زیر سمِ آهنین افزار جنگ افروزْ بهم لرزان و آشوبید به جای صدهزاران گاوِ نر کو نیشکر را شخم میزد تند، کنون گاوآهنی غولین و گاهی، آهنی همچون اناری سرخ و آتشگون میان کوره شد بیرون، سر خود را به خاک این وطن میسودو آتش میگشودی تند. در آنجا نخل، عبوسِ با ابهت با غرور خاص ایرانی بهپا اِستاده بودندی به دشمن لعنت و نفرین همیکردند. کبوترهای ترسان از صدای غرش ابزارجنگی آشیان گمکرده در پرواز و مغمومانه رهپویان و آن شومیِ جنگ ناحق و ناخواسته بر خود تحمل کرده، دیگر از نشاطِ بقبقو بیزار بودستند. هوای پر لطیف و نرم، سوی نهرها میرفت و بیشهزار “هُور ” از تندرِ رعدِ دروغینی برآشوبید، پرنده آشیان گمکرده سوی ناکجا آباد در پرواز. بلم آهسته و با ترس مخصوصی میان ” هور” در گردش که تا ردی ز دشمن یابد و او را بیازارد. خلیج فارس با امواج خشماگین، کفآلود و به لب نفرینْ، سرِ خود را به ساحلْ باز میکوبید و مرغانش به آوایی وُرا همراه میکردند و کارونِ گلآلود، ساکت و آرام و هور از شرم، رویِ سرخ خود را در میان تیره شب پنهان همیکردی، ستاره تکبهتک از ترس و از وحشت رخ زردش به روی کشتگان از آسمان لرزید و گاهی زخم جانبازی، دهان شِکوه بگشوده، زبان سرخ از آن می شده جاری، صدایش را فقط آن مرد عاشق خوب میدانست، هزاران شعر تر ناگفته بسروده، دلش پرپر چو میزد آن کلامش رو به سوی گنبدِ دَوار در پرواز، زبان جاریش را آسمان دانست و آن رزمندهای که دفتر عشقش به پایان میرسیدْ سر میکشید جام شهادت را و پروازِ پُرآوازی و جاویدان نامش را به رازآلوده دفتر با سرانگشتان خونین خودش بنگاشت و آن جانها که سوی آسمان میرفت دعاگو بود. صدای نالنالِ پیکری زخمی بسان شاپرکْ پرواز در اعماق جان میکرد. خزانِ رنگرز با صدهزاران رنگِ زیبا، برگهای بی پناه و سرد پاییزی بههرسو همره بادِ وزان در رقص و سرگردان و در کاراگهش بافد هزاران حلهای با طرح دلخواهش، و خواند با صدای زیرِ غمآلودِ خود لالا برای نوجوانان بهخون خفته، برای روح هر جانداده راه وطن، گریان.
به بغض تلخِ پاییزی ابا دَردان جانسوزی به رگها چنگ میانداخت. حضور خنده از لبها بدور افتاده و خشکید، از آن سو مادران و دختران ترسان، غمگین بودند و بادی سرد در دلها بهجولان بود و شهر و قریه در آغوش افشانِ گلِ شب بود و یا بغنوده در دامانِ خلوتگاهِ کم یاب سحرگاهی، که گاهی موشکی از دور، سفیر سُوت صوتش بوده پرجوشش، تمام جان و تن لرزاند، صدای جنگ گوش آسمان پُر کرد. هزاران تیر بر هر قسمت از این پیکر ایران و یا از ترکش خونبار به جانها لانه بگذیده و گهگاهی لب خونین این آتش به سرو قامت نیها اثر میکرد و سوزانید و دودش آسمان را روسیه میکرد. غبار شعله آتشْ شرارهکشْ جگرها را درون سینهها میسوخت، در آنجا داسها وامانده شد از کار، دستها بیکار، نظرها سوی آتشخوارهها بسیار، زنان و کودکان بر جایها آوار و آه وُ حسرت دیدار دلداران، برِ جانها شرر بارست
پسِ هشت سال که از آن واقعه رفته، شبان تیره رفتهرفته رخت شوم بر بندید و شه پرده به خود پیچید و تاریکی همراهش ره دور و دراز دیگریش در پیش، خروس قریه سرمیداد آواز رسید بامدادان را و ماه از پشت سر دشمن ز سنگرها گذر کرد و مثال آریوبرزن، گذر بر دشمنان میبست، غرور و هر رگ ایران وایرانی چنانش داده بُد پیوند که تا پای دلِ هر فرد، زنجیری ز تار و پود ابریشم سرشته گشته و عشقی ببسته بر سر هر ذرهای زینخاک و جسمش گه اسیر دشمن سفاک گشته روح او پروانهای در خاک ایرانست وعشق این وطن در هرکجا جاری نموده بر سرِ این خاک رویانست.
زن و مردان این سامان، که کوه خاطرش غمگین و دشت سبز باورهاش پژمرده و با هر بار پلکِ چشم او اوراق دفتر را ورق میزد، نسیم خاطرات تلخ و شیرینِ وطن جاری و بس نا گفتهی تاریخ را او برملا میکرد و راز نیمروزی را که جنگ آغاز بنموده، جدالی سخت در ره بود، نبرد نابرابرها و چندین کشور خاصم اما ایرانِ ما تنها. صدای گریه کودک به همراهِ صدای بغضناک مادر محزون که در یادند زلف نوجوانان به خون خفته به دست باد افشان است و در گرما و هُرم ظهر تابستان خوزستان چه عطشان است و یا بر پیرِ رزمندگان گلخنده لبخند زخمی خون میافشانند.
به آن دوران، تمام لشکر شب منهزم گردید، ستاره دستهدسته پهنهی دریای آبی را رها بنمود و خورشید اهورایی برِ هر تیرگی پیروز و شد چیره ، زبانِ جنگ افزاران و جنگ افروزْ با دشمنِ نادان بریده گشت و در چنگِ دلاور مرد خیز کشور ایران، گلوی دشمن غدار ببریدند. زمین از خون مردان دلیر گلگون و شیرینیِ پیروزی برِ دشمن که با تلخیِ صبری میرسد پایان برِ رزمندگانِ جان بهکف خوش باد.
به هر دوران، جوانانی که موهایِ سپیدش بر سیاهیهاش میچربد، زمان زهری گزنده دارد و شاید که فردایی نباشد تا صفای آسمانِ کشور ایران توان دیدن و گفتن رازهای این جهانی را و جای اسبِ جهلِ جنگ، اسبِ خوش رَوِ دانش سوار و در زمان سیری نماید سیر. اما تاریخ ایران صفحهصفحه قامتش خم گشته، موهای سفیدش روی پیشانی پریشان گشته تا آیندگان خوانند و بردانند، روزو روزگاری ملت ایران ز جور ظلم و بیداد زمان هر سنگ آن از خون و گلگون است.
دوباره ابرها آبستن و انبوه و ماه، آرام؛ سبک مثل پر قویی میان دشت و دریاچه پر از رویای شب می گشت و موی شب نوازش کرد. و نیهایِ شکر سرمست، الاهه آبها با چهرهی بشاش و گلگونش به نیرو بود و در پرتوْ طلا خورشید که تازه رو به مشرق باز میکردند، همراهِ نسیم و شبنم از نو رُست و سر بر آسمان سایید. جوانان وطن با اتحاد خود دوباره ساختند از نو وطن با استخوان خویش و طفلان با صدای نرم و خوش الحان طنین شادمانیها به سردادند.
#دکتر خُرم سعیدی، نویسنده و پژوهشگر ادبی (نویسنده کتاب های بونه دل،بازی های بومی محلی و مقاله های بسیار زیاد https://khoramsaeedi.ir/) نویسنده یادداشت های رسانه پی نوشت
پایگاه خبری پی نوشت نیوز پایگاه اجتماعی ،فرهنگی ، ورزشی وتخصصی درحوزهای صنعت
