به یاد استاد نصرالله معین
(معین الکتاب اصفهانی)
هشت فروردین هزار و سهصد و هشتاد و هشت بود و حال و هوای نوروزگان؛ حدود ساعت نُه صبح تلفن زنگ خورد، پاسخ دادم. صدایی شنیدم که بوی صداقت و هنر میداد، بوی نجابت و اصالت داشت. با همان لحن و لهجهی خاص و شیرین؛ الو، … اسکندری ؟ درود بله جانم بنده اسکندری ام، غفور. بلافاصله خود را معرفی فرمود؛ معین هستم ، نصرالله معین. صدای نازنین اش در وجودم طنین انداز شد. عرق شرم بر پیشانی ام نشست از آن مرد بزرگ عذرخواهیی کردم. راست اش من همیشه در ادای سلام و احوال پرسی، خاصه به بزرگان پیش قدم بوده و هستم اما این بار اتفاقی رخ داد که بسیار شرمنده شدم ولی برای همیشه در خاطرم ماند.
آری؛ استاد معین تماس گرفت و در عین بزرگی و عظمت فرمود: هم می خواستم سال نو را تبریک بگویم و هم این که قصد دارم به ایذه بیایم تا دیداری تازه شود. آن لحظه بسیار خجل شدم چرا که استاد معین از ستون های نستعلیق معاصر است و جامعهی خوشنویسی وظیفه دارد تا قدردان بزرگان هنر و فرهنگ باشد.
به راستی ما را چه شده است؟ چرا این گونه از هم دور مانده ایم؟ پس حرمت شاگرد و استادی کو؟ مراد و مریدی چه شد؟ کجاست آن که می گفتیم سر ارادت و آستان …؟ خلاصه؛ پس از این که استاد تماس گرفت و بنده مسیر تشریف فرمایی را برای ایشان ترسیم نمودم به امید دیدار روز بعد از هم خداحافظی کردیم. من نیز به اتفاق استاد قدرت الله تاجمیرعالی و بعضی هنرجویان و هنردوستان ایذه ای آماده ی استقبال شدیم، ساعاتی به انتظار نشستیم و چند باری با تلفن رانندهی استاد تماس گرفتیم و مسیر را جویا شدیم بالاخره انتظار سر رسید و اتوبوسی که استاد مسافرش بود در میدان ورودی شهر ایستاد و ما با اشتیاق به سوی آن مرد فرزانه و بزرگ منش شتافتیم پس از احوال پرسی و خوش آمد گویی، قدوم مبارکشان را بر دیدگان گذاشتیم در آن مدت کوتاه که ایذه تشریف داشت درس هایی به ما داد یادم هست گاه که قدم می زدیم می ایستاد و دوباره راه می افتاد اول فکر کردم که استاد از راه رفتن خسته می شود ولی متوجه شدم که او پیش پای خود نگاه می کند تا احیاناً مورچه ای از حیات اش ساقط نشود.
انسانی وارسته و ساده زیست بود. وقتی تلفن زد و قصد تشریف فرمایی به ایذه داشت، فرمود: من اهل تجملات نیستم لذا نمی خواهم رسمی بر خورد کنید و همین گونه هم شد. به هرحال قدوم استاد را گرامی داشتیم، بدون رنگ و ریا. هر چند جان من برای تقدیم، ناچیز بود اما جناب شان از این سفر رضایت خاطر داشت و به یاد دارم که ترک نمودن دوستان ایذه ای برای او آسان نبود و همیشه به نیکی از مردم بختیاری یاد می نمود که البته نظر لطف شان بود. در آن چند روز برای همه خط نوشت. هدایت موسوی را خیلی دوست داشت چرا که مدتی در اصفهان شاگرد استاد بود و او را فرزند خطاب می نمود نه تنها هدایت را که به همه عشق می ورزید. تعدادی از هنرجویان من که ممتاز شده بودند نزد استاد می رفتند ولی بنده سعادت نیافتم تا در زمرهی شاگردان او باشم. چند روزی در کنار آن مرد بزرگ به ما خوش گذشت و برای مان خط نوشت و آواز خواند که چند لحظه ای هم آقا هدایت صدای ما را ضبط کرد. از خاطرات خود برایمان گفت و قضیهی لقب “معین الکتاب” را که مشفق ضرغام از حکام آن زمان اصفهان و مردی وارسته از بلاد چهارمحال و بختیاری با این شعر او را چنین لقب داد:
“خطی که چوخط میر آید به حساب
از نستعلیق و نسخ و ثلث کم یاب
گر خواست کسی کاتب آن را گویم
ای اهل قلم هست معین الکتاب”
مشفق ضرغام و بسیاری از بزرگان هنر در وصف او مطالبی پر مغز گفته اند که ثبت و ضبط اند.
متاسفانه گویا سفر به ایذه آخرین سفر استاد معین بود و ما هم مدتی از حال او بیخبر بودیم تا این که روزی دختر مرحوم استاد تماس گرفت و با بغض و گریه، بیماری پدر را شرح داد لذا سعادت دیدار مجدد نصیب نشد اما به دوستان و هنرجویان قدیمی گفتم که به عیادت استاد بروید و هدایت اولین کسی بود که بر بالین وی حاضر شد. طولی نکشید که استاد معین الکتاب از دست رفت و روح بلند او به معبود پیوست. در مراسم خاکسپاری اش همین بس که بزرگمرد هنر و موسیقی ایران زمین استاد حسن کسایی برای او سخن گفت و مویه خواند و به لطف آقا هدایت از پشت گوشی موبایل سخنرانی استاد کسایی را به گوش جان نیوش کردم که هنوز صدای نازنین اش در گوش ام هست که این شعر حافظ را می خواند:
“ز دلبرم که رساند نوازش قلمی”
حقا که استاد معین از نوادر روزگار بود. او قلم را با اعتماد و با قدرت بر صفحه می راند و بسیار با صبر و حوصله خط می نوشت. سخن گفتن در مورد شخصیت و هنر او حد و اندازه ی بنده نیست بل بزرگانی باید بگویند و بنویسند.
استاد نصرالله معین پس از عمری تلاش در مسیر هنر و معرفت به ذات احدیت پیوست. یاد و نامش جاوید باد.
“هر آن کسی که کشته ی شمشیر عشق گشت
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای توست.”
غفوراسکندری سبزی(سخندری بختیاری)۴ شهریور ۱۳۹۰