پایگاه بسیج شهرمان فریمان ابتدای خیابان دکترچمران فعلی بود؛کنار جاده ای که بسوی افغانستان و چین از یک سو و کشور ترکیه … از سوی دیگر امتداد دارد.سال ۱۳۶۰ برادر بزرگترم در جبهه بستان شهید شده بود؛و اولین شهید مدفون در شهر فریمان
“رضا صادقی یونسی”بود.ایشان علاوه بر حق مربیگری در رشته فوتبال (نونهالان)در امور تحصیلی الگوی خوبی بود*در رشته علوم تجربی تحصیل می نمود…ضمن این که شوهر خواهر در آغازین روزهای دفاع مقدس در محدوده قصر شیرین بود…و بشدت مجروح شده بود…(محمد عباسپورثانی).
با دوستم مجید صفدری (همسایه با تقوی و با ایمان مان)دائم به بسیج مراجعه می کردیم و تقاضای اعزام برای آموزش و رفتن به جبهه را تکرار می کردیم.آنقدر خردسال بودیم کسی تحویل مان نمی گرفت…برادر سلطان زاده خصوصا تکیه کلامی داشت مگر جبهه بچه بازی است…
مدت زیادی در هرفرصتی برای حضور در پایگاه و کشیک شبانه تلاش می کردیم.برادر دوم ام؛که متاهل بود و سربازی هم خدمت کرده بود…سنگ صبورمان بود ؛ مرتضی صادقی یونسی بعدا علیرغم اینکه معماربزرگی بود بعنوان خاضعانه ؛کارگر ساده (سیم بکسل پیچ در جبهه جنوب برای جهاد سازندگی شده بود)…کشیک در نیروگاه برق فریمان به همراهی ایشان و زنده یاد سروی؛یک عضو نیروی انتظامی(جناب دلارام)که شوخ طبع و بذله گو بود برایم افتخار بزرگی بود.یک دانش آموزی دبیرستانی با اصالت از محدوده روستای زیبای ماغو وزرکک*دائم در زمان طولانی کشیک در نیروگاه _ریاضیات تمرین می کرد…خستگی ناپذیر بود…فامیل اش قلی زاده یا قلی پور بود.چهره جذاب و مهربان رضا زاده مقدم؛و کشیک در محدوده کمیته امداد(چهار راهی نزدیک منزل جناب موسوی و مالدار)…اداره پست و پمپ بنزین.مدتی گذاشت معلمین دلسوز و ایثارگر و انقلابی (ناصر فرهی فریمانی و محمد نوروزی) داشتیم _در مدرسه راهنمایی دکتر علی شریعتی (ره)فریمان* با تبسم و مهربانی چند دانش آموز بسیجی و پر تلاش را به شرح ذیل انتخاب کردند.
۱_علی رضا احمدزاده(بعدا پزشک شد و جانباز)
۲_مجید صفدری(پزشک متخصص شد در چند سال بعد)
۳_عسگر حکیمی(دانش آموز ممتاز_شهید سرافراز _بیسم چی)
۴_غلامرضا محمودی(دبیر ریاضی و ایثارگر)
۵_حسن صادقی یونسی(عضو رسمی در دانشگاه پیام نور_جانباز*تخریبچی)
۶…
با دانش آموزانی از دیگر شهرهای خراسان مانند تایباد؛قوچان؛…برای بازدید از جبهه انتخاب شده بودیم.شور و شوق بسیاری داشتیم…من و مجید صفدری با هم بودیم.داخل اتوبوس تجربه همسفر بودن با جمع متحد و منسجم و مقید به نماز (اهل سنت_حنفی مذهب)بیشتر آشنا شدیم. وجود تنوع گویش و نگرش و پوشش …خلاصه در تهران *انگار ما کلاه سبز بوده باشیم و یا چریک های دوره دیده از سیم های فلزی(کابل)با رعایت مباحث ایمنی* از یک دکل به دکل بعدی حرکت می کردیم…ترس و وحشت تمام وجودم را گرفته بود…احمدزاده که در تلاوت قرآن و ادعیه سرآمد روزگار خود بود اولین نفر خودش را به نقطه رهایی رساند…از تهران به خرم آباد رفتیم…قلعه ای بسیار باشکوه که در سال ۱۳۶۱ در اختیار سپاه پاسداران بود.فَلَکالافلاک یا دژِ شاپورخواست قلعهای تاریخی در مرکز شهر خرمآباد در استان لرستان بود که حس کنجکاویم را برمی انگیخت. شنیدم فلکالافلاک با نام قلعهٔ دوازدهبُرجی هم شناخته می شود. بر فراز تپهای مشرف به شهر خرمآباد و در نزدیکی رودخانه، در مرکز شهر قرار گرفته و چشمگیرترین اثر تاریخی و گردشگری در این شهر بود. احتمالا تاریخ ساخت این قلعه به دورهٔ ساسانیان بازمیگشت. این بنا وقتی من چندماهه بودم یعنی در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۴۸ با شمارهٔ ثبت ۸۸۳ در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیدهبود. از غذای خوشمزه ای که آنجا خوردیم و هیبت بنا فقط ذهنیتی دارم. بخاطر دارم شوش دانیال و چهره های اهالی و نزدیکی به عرصه پیکار و جنگ ؛و حضور در هویزه
شنیدن خاطرات دفاع جانانه دانشجویان؛بازدید از دزفول_بستان و سوسنگرد؛خرمشهر و آبادان …ما را به فکر فرو برده بود.خونین شهر با گلهای خرزهره و درب و دیوار پر ترکش و خانه های ویرانه…اتومبیل های که سوخته بود و یا فضا بزرگی که آنها را عمودی گذاشته بودند**برای ممانعت از عملیات چتربازان ایرانی…پل شکسته و کشتی غرق شده…در شوش حتی به آرامگاه حضرت دانیال نبی(ص)بعثیون کافر رحم نکرده بودند…در بدو ورود به اهواز
پدافندها با شلیک گلوله بسوی هواپیماهای عراقی صلابت و هوشیاری شان را نشان می دادند.در محدوده ایستگاه حسینیه ؛رزمندگان را که بوی خوش شجاعت و عطر و رایحه استقامت گرداگرد وجودشان را فرا گرفته بود …می دیدم..حسرت می خوردم چرا من همراهشان نیستم…جای راهنمای گروه تانک های چیفتن (ساخت انگلیسی) را به ما نشان داد…کنار جاده ؛ و حال و روز تانک ها مشخص بود در یک نبرد نابرابر ؛خسارت و صدمه بسیار دیده اند.در ایستگاه صلواتی علیرغم گرمی ها
شربت و چای…دلپذیر بود…
پوکه های بعنوان یادگاری*برداشتیم…
چیز عجیبی در مسجد سوسنگرد توجه ام را جلب نمود…تصویر چهره برادرشهیدم با حاشیه ای قرمز رنگ و تاریخ و مکان شهادت…روی دیوار داخلی مسجد بود…این یک پیام بود؛انگار او و دیگر شهدا ما را برای دفاع و برای لبیک گویی به رهبر فرا می خواندند.
در مسیر برگشت بسوی خراسان مدتی در اردوگاه مجاور جماران توقف کردیم…
من و مجید صفدری ؛عسگر حکیمی و غلامرضا محمودی
و علیرضا احمدزاده را مجدد دیدیم…شب گذشته خوب پریشانی دیده بودم…مجید دوستم …دو خواهر کوچولو(دوقلو)داشت…خواب دیدم اتفاقی برای خواهر کوچک اش افتاده است.تلفنی پیدا کردیم و زنگ زدیم…گویا
حادثه ای اتفاق افتاده بود که بخیر گذشته بود…بچه های فریمان دور هم جمع شدیم و بسوی جماران براه افتادیم…یکی از محافظین امام(ره)فامیل اش یاسمنی بود و ازپاسداران همشهری مان…پرسان پرسان ایشان را پیدا کردیم
از چند ایست و بازرسی گذشتیم…اما یک جا به وجود پوکه های یادگاری ما خرده گرفتند و ما توضیح قانع کننده ای داشتیم…اما بدون هماهنگی قبلی جلوتر نمی شد رفت…آنطور که یادم می آید ساندویچ فروشی بود که ساندویچ های خوشمزه ای داشت…پذیرایی شدیم و برگشتم…پیاده روی نسبتا سخت و طولانی داشتیم…شب هیچکس غذا نخورد…همه چیز مهیا و ظروف غذا و … چیده شده بود و بوی خوشش محتویات آن همه جا پیچیده بود ولی…اعتصاب غذای خودجوش صورت گرفته بود…
زمزمه این همه لشگر آمده عاشق دیدار امامو زمزمه دعای فرج امام زمان(عج) من و مجید کنار هم بودیم…
کار بجای کشید که روی محوطه چمن و فضای باز شروع کردند دانش آموزان خردسال بسیجی ادعیه ای را دسته جمعی با “صدایی بلند “به خواندن..
نصایح مسئولان و مدیران برای ختم جلسه دعا تاثیری نداشت…یکباره اتفاقی رخ داد…همه دور یک دانش آموز اهل قوچان جمع شدند(به نظرم فامیل اش مروج بود*کت و شلواری و خوش پوش بود)…انگار یک سجاده و تسبیح از امام زمان به ایشان هدیه شده بود…همان شبانه ایشان را به سوی جماران بردند…و باز ما حسرت به دل
اما خوشحال بودیم همسفرانی با این درجه معنویت داریم.پس از بازگشت از این سفر رویایی به مناطق جنگی چند روزی را در حوالی تربت حیدریه یک گردهمایی داشتیم…هوا بشدت گرم بود و گفتگوهای از تحلیل و بررسی عملیات رمضان را بخاطر دارم…
در پایگاه بسیج؛اکبر سفیدپوش؛حسینی؛(مرحوم)رنجبر؛(شهید)صادق صدیق؛حجت آقا؛محمد علی دلپاک؛و (شهید)مجید افقی فریمانی را بخاطر دارم.
یک جیپ توی محوطه بود.گاهی صدا می زدیم…خرمشهر خرمشهر…نبود…دارخوین دارخوین_…
و یکبار یک وانت لباس مستعمل و کارکرده نظامی در محوطه خالی کرده بودند…من یک لباس انتخاب کردم…به سرپنجه هنرمندی مادرم که با صرف وقت و عاشقانه از آن لباس ژولیده و مندرس لباس مرتب و زیبا برایم تهیه کرده بود…روی جیب لباس درج شده بود “سرباز قرآن “حسن صادقی یونسی
نویسنده: حسن صادقی یونسی_ شهر فریمان _خراسان رضوی_ایران