دوباره خاک بر سر شدیم
چندسالی بود، نگاهمان که به آسمان میافتد، چند تکه ابر و چند پرنده و آسمانی نسبتا آبی را میدیدیم. شاید دیگر خبری از بارانهای دماسبی نبود، اما هرچه بود از خاک بر سر شدن بهتر بود.
یادتان میآید، ریزگردها که هجوم میآوردند، چشم، چشم را نمیدید. دهانمان را هرچقدر هم که میپوشاندیم، حلقمان پُر از خاک میشد. ما که عادت داشتیم، از بدترین شرایط هم جُک بسازیم، میگفتیم: هوا شیرکاکائویی شده است با دهان بسته کلی میخندیدیم.
آنقدر زیر بار خاک رفتیم، که مُردگان شاکی شدند. اما باکی نیست، روا نبود که در شرایط حساس کنونی آب به آسیاب دشمن بریزیم و صدایمان درآید. البته که نه صدایی مانده بود، نه فریادرسی.
وقتی ریزگردها به پایتخت رسید، همه و همه به تکاپو افتادند که ای داد، ای بیداد، چرا هیچکس حواسش نیست، سکوت مرگبار تا به کِی، چرا جان مردم برایتان مهم نیست و …
ما جنوبیها هاج و واج مانده بودیم که مگر این همان خاکی نبود که پانزده سال است بر سرمان میریخت؟
به خودمان که آمدیم دیدم بله همان است اما مثل چند دهه پیش دوباره سر از پایتخت درآورده و باید درد بیدرمان پانزده ساله به یکباره درمان شود.
چند سالی آسمان را بدون پوشش دیدم و به خیال خوش خودمان، دیگر همهچیز تمام شد و دیگر خبری از هوای شیرکاکائویی نیست. اما زهی خیال باطل. اوایل اسفند ۱۴۰۰، جایی که همه برای ورود باشکوه به قرن جدید لحظهشماری میکردند، دوباره خاک بر سر شدیم و دوباره روز از نو و روزی از نو.
اما اینبار انگار خیلی اتفاق مهمی نیفتاده و شرایط عادیتر از همیشه است. نه خبری از هشدار، نه تعطیلی و نه …
تا اینکه دَمش گرم، ریزگردها را میگم، خیلی زود خود را به پایتخت رساند و از وکیل و وزیر و مسئول و غیر مسئول را به تکاپو وا داشت.
نمیدانم و نمیخواهم بدانم، تا به کی و کجا خاک بر سر میمانیم، اما حق من و هماستانیهایم است که بدانیم چرا دوباره خاک بر سر شدیم